نو انديشي ديني طريق است ، نه نقد
نو انديشي ديني طريق است ، نه نقد
نو انديشي ديني طريق است ، نه نقد
ويژگيهاي اسلام تاريخي به قرار ذيل است:
1. بن مايه فقه المعاملات، آن روايات منقول از پيامبر صلياللهعليهوآلهوسلم و صحابه در اهل سنت و ائمه عليهمالسلام نزد شيعه است. رواياتي كه به نظر فقيهان صحيح يا معتبر شناخته شدهاند، از اين زاويه كه ناظر به حكمي هميشگي و فرازماني و فرامكاني هستند يا تنها حكم زمانه خويش را بيان داشتهاند، مورد نقادي و واكاوي واقع نشدهاند. مشكل از آنجا آغاز ميشود كه روايتي كه ناظر به حكم موسمي يا موضعي يا موقت بوده است، حكم دائمي و جاودانه شرعي پنداشته شده است. واضح است كه استناد به چنين رواياتي به استنباط احكام شرعي ميانجامد كه در اين كتاب از آنها به اسلام تاريخي يا اسلام سنتي ياد شده است. عدم تفكيك عرف عصر نزول، از ماهيت احكم تصلب آن عرف انجاميده و ماهيت مترقي احكام شرعي را، در مناسباتي كه هيچ ضرورت ديني به حفظ آنها نيست، به بند كشيده است.
2. شيفتگي زايد الوصف و قالبها و صورتهاي ظاهري احكام و غفلت از غايات تشريع است (درمواردي كه راهي براي پي بردن آنها هست). استدلال فقيهان اصولي، نشان از امكان راهيابي به پارهاي از اين غايات است. احكام «طريق» وصول و غايات شرعي هستند. به نظر ميرسد در بسياري موارد، در اجتهاد مصطلح اين طرق خود «موضوعيت» يافتهاند. برخي از اين طرق ديگر، واصل به آن غايات نيستند، اما كماكان تثبيت و تقديس ميشوند. اگر هدف و غايت مجازات، كاهش جرم و تنبه جامعه جهت پيش گيري است، چرا حدود و تعزيرات شرعي كه يقيناً در گذشته چنين بودهاند، امروز نبايد مورد بازبيني و احراز طريقيت به مقصود واقع شوند؟
3. عدم عنايت كافي به منزلت عقل در فرايند استنباط احكام شرعي است. فقه نقل محور، به ندرت نيازي به استناد به حكم و رأي عقل پيدا كرده است. ترديد در اعتبار احكام عقلي و محدود كردن آن به ملازمات عقليه، دليل عقل را عملاً به دليل تشريفاتي در اسلام تاريخي تنزل داده است و سيره عقلا (از آن حيث كه عقلاً هستند) مورد عنايت جدي قرار نگرفته است تا همتي براي كشف آفاق جديد و نيز محدوديتها و شرايط آن صورت گيرد.
4. غفلت از اصل اصيل عدالت در استنباط احكام شرعي است. اگرچه شيعه و معتزله از اهل سنت همواره به عدليه بودن مفتخر بودهاند، اما نوعي اشعريگري و اخباري مسلكي، عملاً دامان اجتهاد را گرفته است. اگر در جايي يقين يا اطمينان احراز شد كه فلان حكم برخلاف مقتضاي عدالت الاهي است، بي شك ديگر نميتوان به آن حكم شرعي اطلاق كرد، هرچند در گذشته از مصاديق ظلم شناخته نميشده است. فقيهي كه حين استنباط به عادلانه بودن فتواي خود نميانديشد، و با تصور عدم امكان دستيابي به چنين اموري، دغدغه تطبيق استنباطات خود را، با مقتضاي عدالت ندارد، نبايد از انتساب احكام ظالمانه به شارع داد گر تعجب كند.
5 . غفلت از لزوم اخلاقي بودن احكام شرعي است. به راستي آيا اخلاقي بودن، به عنوان يكي از لوازم لاينفك احكام ديني براي فقهاي عظام مطرح است؟ آيا از خدا و رسولي كه مظهر اخلاق كريمانه هستند، هرگز توقع صدور احكام غيراخلاقي ميرود؟ اگر مطلبي از قبيل برده داري در گذشته، به مثابه حكم غيراخلاقي شناخته نميشد، اما امروز مسلماً منافي اخلاق محسوب ميشود، چگونه در رساله توضيحالمسائل امروز همچنان نوشته ميشود؟
6. عدم بازنگري در علم كلام است. ريشه و پايه بسياري از احكام فقهي، در زاويه نگرش كلامي به عالم و آدم است. جهانشناسي و انسان شناسي گذشته در موارد متعددي، نياز به بازنگري و نوسازي دارد. بحث حق و تكليف قبل از ابتناي احكام شرعي در فقه به آن، نياز به بررسي و تدوين مباني كلامي دارد. اين كه انسان از آن حيث كه انسان است، حقي دارد يا نه، اينكه حقوق انساني دايرمدار ديانت يا جنسيت اوست، پيش از آن كه بحثي فقهي باشد، بحثي كلامي است. اصل كرامت ذاتي انسان چه لوازم فقهي و شرعي دارد؟ به راستي آيا در تلقي سنتي كلامي پاسخ گويي به اين پرسشهاي ستبر سراغ داريم؟
7. عدم تكميل علم شريف اصول فقه است. درميان علوم مقدمه استنباط به جرأت ميتوان گفت علم اصول فقه از پيشرفته ترين علوم اسلامي است و يقيناً از فلسفه و كلام اسلامي، رشد و ترقي افزون تري داشته است، اما پيشرفت فراوان مباحث الفاظ در زبانشناسي، فلسفههاي تحليل زباني و هرمنوتيك مدرن، هنوز در علم اصول فقه انعكاس پيدا نكرده است. استنباط احكام شرعي در دوران جديد بدون مسلح بودن به ابزار تازه، به مثابه ورود در ميدان جنگ مدرن، با شمشير و نيزه است.
8. عدم تدوين فلسفه حقوق يا فلسفه فقه است. مهمترين بحث فلسفه حقوق، حق طبيعي است؛ همان كه در ادبيات ديني ما، چه بسا به حقوق فطري تعبير شود. به راستي آيا تاكنون قدمي براي شناخت و تدوين مباني، قلمرو، مصاديق، پيامدها و لوازم حقوق طبيعي يا حقوق الاهي برداشته شده است؟ آيا قبل از روشن كردن چنين كليد واژه مبنايي، ميتوان انتظار استخراج حقوق جزئي انسان از آن حيث كه انسان است را از فقيهي داشت؟
ميتوان عرف عصر نزول و شرايط زماني مكاني زمان رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم را از پيام جاودانه الاهي جدا كرد. ميتوان با بازشناسي منزلت عقل، از سيره عقلا (به ما هم عقلا) واقعاً به عنوان يكي از منابع استنباط بهره جست. اگر كسي بخواهد مدعيات كتاب حق الناس را نپذيرد، بايد در صحت برخي يا همه گزارههاي ذيل ترديد كند:
الف) تصوير ارائه شده از اسلام تاريخي، صحيح و مطابق واقع نيست.
ب) تصوير ياد شده صحيح است، اما تفكيك اين خصوصيات هشتگانه از اسلام امكان ندارد.
ج) اين قرائت از اسلام پاسخگوي كليه پرسشهاي نوين است.
د) اصولاً اين پرسشها (از قبيل حقوق بشر و دموكراسي و...) نادرست است و نيازي به زحمت پاسخ گويي به اين لوازم كفر و الحاد نيست.
هـ) خصوصيات تلقي جديد از اسلام، به لحاظ ديني نادرست و به لحاظ وقوعي غيرممكن است.
سؤال مطرح شده ناظر به گزاره دوم است. اگر كسي ادعا كند اصولاً اسلام همين است و جدا كردن اين امور از آن محال است، ظاهراً دو گروه از چنين گزارهاي دفاع ميكنند. گروه اول، مسلمانان سنتي كه اصولاً هيچ قرائت ديگري از اسلام را برنميتابند و هر برداشت ديگري را به التقاط و انفعال از كفار و ملحدان معرفي ميكنند. اين سروران كماكان از احكامي از قبيل برده داري و سنگ سار و اعدام خودسرانه مهدورالدم دفاع ميكنند. آنان هرگز پاسخ ندادهاند چگونه ظلم و منافي اخلاق و منافي با سيره مسلم عقلا (به ما هم عقلا) قابل انتساب به شارع حكيم و عادل است. اگر عقل از منظر ايشان تا به اين حد ضعيف و ذليل است، چرا خود را از عدليه و اصوليون ميشمارند؟ اجتهاد اگر در عرف متشرعه تا به اين حد قابل احترام است، بيشك به واسطه زنده بودن و به روز بودن آن است، والا تكرار فتاواي سلف صالح، در دوراني كه شرايط زماني مكاني ديگر شده است، قابل اعتنا نيست. به هر حال اين شريعت مداران بايد بر عدم امكان تفكيك رسوبات عرفي عصر نزول، از احكام نوراني اسلام اقامه دليل كنند. نويسنده تاكنون دليل از ايشان نشنيده است.
راه رسيدن به اسلام معنوي توجه به ابعاد مغفول مانده اسلام، از قبيل منزلت عقل، اصول عدالت، اخلاق، غايات احكام، فلسفه حقوق و مباني كلامي انسان شناسي اسلامي، در كنار ايمان به وحي الاهي و سنت رسول صلياللهعليهوآلهوسلم است....
آيا اين نتيجه، همان مطلوب اومانيسم و سكولاريسم نخواهد بود؟ (جايگزيني عقل بشري به جاي وحي، در عرصههاي اجتماعي و عرفيسازي احكام اجتماعي).
چگونه ميتوان به تمام مصالح يك حكم پي برد، در حالي كه اولاً بناي شريعت و شارع بر تبيين آن مصالح نبوده و ثانياً براي احكام، دهها حكمت قابل فرض و احتمال است؛ از جمله فرض اين كه خودِ تعبد به فلان حكم خاص (فارغ از مزايا و مصالحِ غايت آن) از باب امتحان و آزمايش بندگي مورد عنايت شارع بوده است.
اصولاً آيا با اين علوم ناقص و اطلاعات ناكافي ما از جهان، انسان، عوالم غيب و شهود و دنياي پيچيده تأثير و تأثر است، ميتوان به آن يقيني كه آقاي كديور آن را شرط دست برداشتن از احكام و جايگزين نمودن حكم جديد مي داند، دست يافت؟
2. ايشان يكي از خطاهاي شيوه استنباط فقهي سنتي را، غفلت از معيار عدالت در فتواها ميداند. به نظر ايشان فقيه بايد پس از طي مراحل اجتهاد، با سنجه عدالت، حكم خود را ارزيابي كند و در صورتي كه حكم را ظالمانه يافت، آن را كنار زند. اين ادعا كه احكام در عصر نزول در نظر متدينان، عقلايي و عادلانه بوده است و اكنون نيز بايد چنين ملاكهايي ميزان ردّ يا قبول حكم باشد، به نظر ادعايي نادرست ميآيد. عادلانه و عقلايي بودن احكام (حداقل بسياري از احكام) همچنانكه در عصر ما براي مردم روشن نيست، در عصر نزول هم روشن نبوده است. البته به اين معني كه مردم با عقل خودشان قادر به درك مستقيم عدل و عقلانيت يك حكم نبودهاند، والاّ از باب عصمت پيامبر صلياللهعليهوآلهوسلم و حكمت بالغه الاهي، تعيين به حقانيت و عدالت تمام احكام شريعت داشتهاند.
اين كه مثلاً حكم هشتاد ضربه شلاق براي فلان جرم عين عدل است و اگر هشتادوپنج ضربه شود يا هفتادوپنج ضربه، حكم ظالمانه خواهد بود، نه براي عرف عصر نزول و نه براي ديگر اعصار قابل تشخيص نبوده و نيست. بايد از آقاي كديور پرسيد اين كه ديه قطع سه انگشت زن، سي شتر و ديه قطع چهار انگشت زن، بيست شتر است، واقعا در عصر نزول براي مردم قابل درك بوده است؟ و اكنون چون به نظر ظالمانه ميآيد، بايد كنار گذارده شود؟ اگر چنين است، پس چرا خواصي چون ابان بن تغلب ابتدا اين حكم را شيطاني ميخواند و بعد كه متوجه ميشود كه از معصوم صادر شده، تعبدا ميپذيرد؟ و چرا امام در جواب ميفرمايند: عقلها قادر به درك دين خدا نيستند؟
درست است كه عدل مقياس دين است نه برعكس و دين بايد براساس عدل تنظيم گردد، اما اين در عالم ثبوت و تحقق است و نه در مقام اثبات و كشف. اصولاً كشف مصاديق عدل و ظلم در اكثر موارد خارج از قدرت عقل بشري است و تنها به كمك وحي و دين ميتوان بدان دست يافت. در بحث عدالت احكام، نكته ديگر اين است كه به نظر ايشان، حكمي كه از آن در گذشته برداشت عادلانه ميشده، تا زمان بقاء آن برداشت، عادلانه است و اگر زماني همان حكم، ظالمانه تلقي گرديد، ديگر ظالمانه و منسوخ خواهد بود.
سخن اين است كه چگونه يك حكم تنها با گذر زمان و تغيير فهم مردم از عادلانه به ظالمانه منقلب ميشود. به نظر ميرسد ايشان نيز به نحوي دچار اشتباهي شبيه اشتباه اشاعره شده است. با اين تفاوت كه آنها ميگفتند «الحسن ما حسّنه الشارع» و لازمه سخن آقاي كديور اين است كه «الحسن ما حسّنه الزمان» آنها ملاك حسن را شارع و ايشان ملاك را فهم مردم زمانه ميداند، لذا تصريح ميكند كه ممكن است حكمِ عادلانه امروز در آينده خود، گزارهاي ظالمانه گردد. اگر حسن و قبح و عدل و ظلم ذاتي است، چگونه فهم عصري بشر، در آن تأثيرگذار است؟
3. در بحث معيار اخلاقي بودن حكم نيز همان ايرادها وارد است كه كشف اخلاقي بودن يا اخلاقي نبودن يك گزاره، نيازمند علم و يقين به تمام جوانب آن (از جمله آثار مادي و غيرمادي، فردي و اجتماعي، مفاسد و مصالح فلسفه حكم و...) است كه عملاً چنين يقيني براي بشر حاصل نشدني است. ضمن اين كه حتي اگر حكمي فينفسه ضداخلاقي بودنش كشف شود، باز هم براي نسخ كفايت نميكند؛ چرا كه ممكن است مصلحت اهم و بزرگ تري داشته باشد كه مفسده ضداخلاقي بودنش را پوشش دهد. مثل كذ بي كه موجب حفظ جان محترمي گردد.
4. ايشان معتقد است كه بايد در هر عصري احكام با معيارهايي سنجيده شوند و تطابق احكام با آنها ارزيابي شود؛ زيرا امكان دارد حكمي در يك زمان مطابق و در زمان ديگري منافي با آنها باشد كه در صورت عدم تطابق با معيارها ديگر حكم شرعي نخواهد بود.
اشكال كار ايشان اين است كه در اين ملاكها، از برخي امور فرازماني و غيرتاريخي به عنوان ملاك تغيير حكم نام ميبرد كه از جمله آنها ميتوان به سنجه عقل و حتي ذاتي انسان اشاره كرد. اصولاً مقتضاي حكم عقل اموري قطعي، استثناناپذير، هميشگي و همه مكاني هستند (قضايايي از سنخ 4=2+2 كه هيچگاه تغيير نميكند). حقوق ذاتي انسانها هم (به فرض ثبوت چنين حقي) از آن جا كه از ذات انساني ناشي ميشوند، فراتر از زمان و مكان ميباشند؛ چرا كه دائرمدار انسان به ماهو انسانند (نه مثلاً انسان لا هو مدرن). لذا ممكن نيست كه حكمي سابقاً مطابق عقل بوده باشد و اخيراً اين تطابق را از دست بدهد يا سابقا با حق ذاتي بشر تعارض نداشته باشد، ولي در حال حاضر متعارض گردد.
بنابراين اگرحكمي به نظر آقاي كديور در زمان ما غيرعقلي يا ضد حقوق ذاتي و فطري بشر است، از دو حال خارج نيست يا واقعاً چنين است كه لازمهاش ضد عقلي و منافي با حق ذاتي بودن آن حكم در عصر نزول است (امري كه آقاي كديور صراحتاً آن را ردّ ميكند و معتقد است تمام احكام در عصر نزول اخلاقي، عقلايي و عادلانه بودهاند) يا اين كه اگر در عصر نزول اين تعارض نبوده، اكنون هم نيست و تعارض كنوني امري موهوم است.
5. در بحث حقوق ذاتي انسان، جاي اين سؤال از ايشان هست كه چگونه ميتوان به وجود چنين حقي و تقدم آن بر تمام حقوق و تكاليف (حتي حقوق الاهي) قائل شد؟ لازمه چنين فرضي، حق تقدم مخلوق و مصنوع بر خالق و صانع است! آيا چنين تعرضي عقلاني است؟
وقتي كه ما امري مثل حيات را حق ذاتي بشر دانستيم، طبيعتا اگر در حقوق الاهي حكم اعدام بود، اين تعارض را بايد به نفع حق ذاتي حيات رفع كنيم و اين يعني ترجيح حق مملوك بر مالك. كدام عقل سليم ميپذيرد كه مالك حق تصرف در مايملكش را نداشته باشد و مملوك براي حق مالك حدّ و مرز تعيين كند؟!!
آن چه از جمع بندي نقدهاي دروني و بيروني پيش گفته به دست ميآيد اين كه نظريه آقاي كديور، مبتلا به چالشهاي عميق و متعدد استدلالي است. چالشهايي كه منجر به خروج طرح ايشان از چارچوب مسلّمات اسلامي گرديده است. در اين كه در لابلاي احكام ممكن است برخي موقت بوده و به عبارتي موضوعيت خود را از دست داده باشند، بحثي نيست، اما به دلايلي كه گذشت، راه جداسازي آن از احكام ثابت نه آن است كه ايشان بيان كرده است. براي حل تعارض دين و حقوق بشر لازم نيست با دستپاچگي به يك باره اعلاميه حقوق بشر را به عنوان حقوق واقعي بشر پنداشته و درصدد رفع و رجوع تعارض دين با آن باشيم؛ چراكه بر بسياري از مفاد آن ايرادهاي جدي هست كه ما در اين مختصر، مجال پرداختن به آن را نداريم. اجمالاً بايد به آقاي كديور يادآور شويم كه: اولاً شما تعرض سكولاريسم و اومانيسم را با دين و بطلان آنها را قبول داريد و آن مكاتب را غيرعقلاني ميدانيد. ثانيا اعلاميه حقوق بشر (و متوني از اين دست از جمله ميثاقين و...) در نهايت سازگاري با آن مكاتب بلكه محصول و مولود همان فلسفه و تفكر است. حال چگونه مقدمات و ريشه فكري اين اعلاميه، غيرعقلي و ضد ديني است، اما محصول آن عقلاني و جزء سيره عقلا به ما هم عقلاست؟
ضمناً اين كه بسياري از مردم آن را پذيرفتهاند، براي بناي عقلا شدن كفايت نميكند؛ چرا كه اولاً بسياري از همين جماعت عقلا بر آن نقدهاي اساسي دارند؛ در حالي كه شرط مقبوليت بناي عقل نقض نشدن و نبود بنايي معرض در ميان عقلا و ديگر است و ثانياً با توجه به مباني اومانيستي و سكولاريستي اعلاميه در اين كه اين بناء « بهماهم عقلا» باشد يعني ريشه اين سيره، «عقلانيت» بشر باشد، ترديد جدّي وجود دارد.
1. بن مايه فقه المعاملات، آن روايات منقول از پيامبر صلياللهعليهوآلهوسلم و صحابه در اهل سنت و ائمه عليهمالسلام نزد شيعه است. رواياتي كه به نظر فقيهان صحيح يا معتبر شناخته شدهاند، از اين زاويه كه ناظر به حكمي هميشگي و فرازماني و فرامكاني هستند يا تنها حكم زمانه خويش را بيان داشتهاند، مورد نقادي و واكاوي واقع نشدهاند. مشكل از آنجا آغاز ميشود كه روايتي كه ناظر به حكم موسمي يا موضعي يا موقت بوده است، حكم دائمي و جاودانه شرعي پنداشته شده است. واضح است كه استناد به چنين رواياتي به استنباط احكام شرعي ميانجامد كه در اين كتاب از آنها به اسلام تاريخي يا اسلام سنتي ياد شده است. عدم تفكيك عرف عصر نزول، از ماهيت احكم تصلب آن عرف انجاميده و ماهيت مترقي احكام شرعي را، در مناسباتي كه هيچ ضرورت ديني به حفظ آنها نيست، به بند كشيده است.
2. شيفتگي زايد الوصف و قالبها و صورتهاي ظاهري احكام و غفلت از غايات تشريع است (درمواردي كه راهي براي پي بردن آنها هست). استدلال فقيهان اصولي، نشان از امكان راهيابي به پارهاي از اين غايات است. احكام «طريق» وصول و غايات شرعي هستند. به نظر ميرسد در بسياري موارد، در اجتهاد مصطلح اين طرق خود «موضوعيت» يافتهاند. برخي از اين طرق ديگر، واصل به آن غايات نيستند، اما كماكان تثبيت و تقديس ميشوند. اگر هدف و غايت مجازات، كاهش جرم و تنبه جامعه جهت پيش گيري است، چرا حدود و تعزيرات شرعي كه يقيناً در گذشته چنين بودهاند، امروز نبايد مورد بازبيني و احراز طريقيت به مقصود واقع شوند؟
3. عدم عنايت كافي به منزلت عقل در فرايند استنباط احكام شرعي است. فقه نقل محور، به ندرت نيازي به استناد به حكم و رأي عقل پيدا كرده است. ترديد در اعتبار احكام عقلي و محدود كردن آن به ملازمات عقليه، دليل عقل را عملاً به دليل تشريفاتي در اسلام تاريخي تنزل داده است و سيره عقلا (از آن حيث كه عقلاً هستند) مورد عنايت جدي قرار نگرفته است تا همتي براي كشف آفاق جديد و نيز محدوديتها و شرايط آن صورت گيرد.
4. غفلت از اصل اصيل عدالت در استنباط احكام شرعي است. اگرچه شيعه و معتزله از اهل سنت همواره به عدليه بودن مفتخر بودهاند، اما نوعي اشعريگري و اخباري مسلكي، عملاً دامان اجتهاد را گرفته است. اگر در جايي يقين يا اطمينان احراز شد كه فلان حكم برخلاف مقتضاي عدالت الاهي است، بي شك ديگر نميتوان به آن حكم شرعي اطلاق كرد، هرچند در گذشته از مصاديق ظلم شناخته نميشده است. فقيهي كه حين استنباط به عادلانه بودن فتواي خود نميانديشد، و با تصور عدم امكان دستيابي به چنين اموري، دغدغه تطبيق استنباطات خود را، با مقتضاي عدالت ندارد، نبايد از انتساب احكام ظالمانه به شارع داد گر تعجب كند.
5 . غفلت از لزوم اخلاقي بودن احكام شرعي است. به راستي آيا اخلاقي بودن، به عنوان يكي از لوازم لاينفك احكام ديني براي فقهاي عظام مطرح است؟ آيا از خدا و رسولي كه مظهر اخلاق كريمانه هستند، هرگز توقع صدور احكام غيراخلاقي ميرود؟ اگر مطلبي از قبيل برده داري در گذشته، به مثابه حكم غيراخلاقي شناخته نميشد، اما امروز مسلماً منافي اخلاق محسوب ميشود، چگونه در رساله توضيحالمسائل امروز همچنان نوشته ميشود؟
6. عدم بازنگري در علم كلام است. ريشه و پايه بسياري از احكام فقهي، در زاويه نگرش كلامي به عالم و آدم است. جهانشناسي و انسان شناسي گذشته در موارد متعددي، نياز به بازنگري و نوسازي دارد. بحث حق و تكليف قبل از ابتناي احكام شرعي در فقه به آن، نياز به بررسي و تدوين مباني كلامي دارد. اين كه انسان از آن حيث كه انسان است، حقي دارد يا نه، اينكه حقوق انساني دايرمدار ديانت يا جنسيت اوست، پيش از آن كه بحثي فقهي باشد، بحثي كلامي است. اصل كرامت ذاتي انسان چه لوازم فقهي و شرعي دارد؟ به راستي آيا در تلقي سنتي كلامي پاسخ گويي به اين پرسشهاي ستبر سراغ داريم؟
7. عدم تكميل علم شريف اصول فقه است. درميان علوم مقدمه استنباط به جرأت ميتوان گفت علم اصول فقه از پيشرفته ترين علوم اسلامي است و يقيناً از فلسفه و كلام اسلامي، رشد و ترقي افزون تري داشته است، اما پيشرفت فراوان مباحث الفاظ در زبانشناسي، فلسفههاي تحليل زباني و هرمنوتيك مدرن، هنوز در علم اصول فقه انعكاس پيدا نكرده است. استنباط احكام شرعي در دوران جديد بدون مسلح بودن به ابزار تازه، به مثابه ورود در ميدان جنگ مدرن، با شمشير و نيزه است.
8. عدم تدوين فلسفه حقوق يا فلسفه فقه است. مهمترين بحث فلسفه حقوق، حق طبيعي است؛ همان كه در ادبيات ديني ما، چه بسا به حقوق فطري تعبير شود. به راستي آيا تاكنون قدمي براي شناخت و تدوين مباني، قلمرو، مصاديق، پيامدها و لوازم حقوق طبيعي يا حقوق الاهي برداشته شده است؟ آيا قبل از روشن كردن چنين كليد واژه مبنايي، ميتوان انتظار استخراج حقوق جزئي انسان از آن حيث كه انسان است را از فقيهي داشت؟
ميتوان عرف عصر نزول و شرايط زماني مكاني زمان رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم را از پيام جاودانه الاهي جدا كرد. ميتوان با بازشناسي منزلت عقل، از سيره عقلا (به ما هم عقلا) واقعاً به عنوان يكي از منابع استنباط بهره جست. اگر كسي بخواهد مدعيات كتاب حق الناس را نپذيرد، بايد در صحت برخي يا همه گزارههاي ذيل ترديد كند:
الف) تصوير ارائه شده از اسلام تاريخي، صحيح و مطابق واقع نيست.
ب) تصوير ياد شده صحيح است، اما تفكيك اين خصوصيات هشتگانه از اسلام امكان ندارد.
ج) اين قرائت از اسلام پاسخگوي كليه پرسشهاي نوين است.
د) اصولاً اين پرسشها (از قبيل حقوق بشر و دموكراسي و...) نادرست است و نيازي به زحمت پاسخ گويي به اين لوازم كفر و الحاد نيست.
هـ) خصوصيات تلقي جديد از اسلام، به لحاظ ديني نادرست و به لحاظ وقوعي غيرممكن است.
سؤال مطرح شده ناظر به گزاره دوم است. اگر كسي ادعا كند اصولاً اسلام همين است و جدا كردن اين امور از آن محال است، ظاهراً دو گروه از چنين گزارهاي دفاع ميكنند. گروه اول، مسلمانان سنتي كه اصولاً هيچ قرائت ديگري از اسلام را برنميتابند و هر برداشت ديگري را به التقاط و انفعال از كفار و ملحدان معرفي ميكنند. اين سروران كماكان از احكامي از قبيل برده داري و سنگ سار و اعدام خودسرانه مهدورالدم دفاع ميكنند. آنان هرگز پاسخ ندادهاند چگونه ظلم و منافي اخلاق و منافي با سيره مسلم عقلا (به ما هم عقلا) قابل انتساب به شارع حكيم و عادل است. اگر عقل از منظر ايشان تا به اين حد ضعيف و ذليل است، چرا خود را از عدليه و اصوليون ميشمارند؟ اجتهاد اگر در عرف متشرعه تا به اين حد قابل احترام است، بيشك به واسطه زنده بودن و به روز بودن آن است، والا تكرار فتاواي سلف صالح، در دوراني كه شرايط زماني مكاني ديگر شده است، قابل اعتنا نيست. به هر حال اين شريعت مداران بايد بر عدم امكان تفكيك رسوبات عرفي عصر نزول، از احكام نوراني اسلام اقامه دليل كنند. نويسنده تاكنون دليل از ايشان نشنيده است.
راه رسيدن به اسلام معنوي توجه به ابعاد مغفول مانده اسلام، از قبيل منزلت عقل، اصول عدالت، اخلاق، غايات احكام، فلسفه حقوق و مباني كلامي انسان شناسي اسلامي، در كنار ايمان به وحي الاهي و سنت رسول صلياللهعليهوآلهوسلم است....
نقد مقاله:
الف) نقد بيروني و كلي
آيا اين نتيجه، همان مطلوب اومانيسم و سكولاريسم نخواهد بود؟ (جايگزيني عقل بشري به جاي وحي، در عرصههاي اجتماعي و عرفيسازي احكام اجتماعي).
ب) نقد دروني:
چگونه ميتوان به تمام مصالح يك حكم پي برد، در حالي كه اولاً بناي شريعت و شارع بر تبيين آن مصالح نبوده و ثانياً براي احكام، دهها حكمت قابل فرض و احتمال است؛ از جمله فرض اين كه خودِ تعبد به فلان حكم خاص (فارغ از مزايا و مصالحِ غايت آن) از باب امتحان و آزمايش بندگي مورد عنايت شارع بوده است.
اصولاً آيا با اين علوم ناقص و اطلاعات ناكافي ما از جهان، انسان، عوالم غيب و شهود و دنياي پيچيده تأثير و تأثر است، ميتوان به آن يقيني كه آقاي كديور آن را شرط دست برداشتن از احكام و جايگزين نمودن حكم جديد مي داند، دست يافت؟
2. ايشان يكي از خطاهاي شيوه استنباط فقهي سنتي را، غفلت از معيار عدالت در فتواها ميداند. به نظر ايشان فقيه بايد پس از طي مراحل اجتهاد، با سنجه عدالت، حكم خود را ارزيابي كند و در صورتي كه حكم را ظالمانه يافت، آن را كنار زند. اين ادعا كه احكام در عصر نزول در نظر متدينان، عقلايي و عادلانه بوده است و اكنون نيز بايد چنين ملاكهايي ميزان ردّ يا قبول حكم باشد، به نظر ادعايي نادرست ميآيد. عادلانه و عقلايي بودن احكام (حداقل بسياري از احكام) همچنانكه در عصر ما براي مردم روشن نيست، در عصر نزول هم روشن نبوده است. البته به اين معني كه مردم با عقل خودشان قادر به درك مستقيم عدل و عقلانيت يك حكم نبودهاند، والاّ از باب عصمت پيامبر صلياللهعليهوآلهوسلم و حكمت بالغه الاهي، تعيين به حقانيت و عدالت تمام احكام شريعت داشتهاند.
اين كه مثلاً حكم هشتاد ضربه شلاق براي فلان جرم عين عدل است و اگر هشتادوپنج ضربه شود يا هفتادوپنج ضربه، حكم ظالمانه خواهد بود، نه براي عرف عصر نزول و نه براي ديگر اعصار قابل تشخيص نبوده و نيست. بايد از آقاي كديور پرسيد اين كه ديه قطع سه انگشت زن، سي شتر و ديه قطع چهار انگشت زن، بيست شتر است، واقعا در عصر نزول براي مردم قابل درك بوده است؟ و اكنون چون به نظر ظالمانه ميآيد، بايد كنار گذارده شود؟ اگر چنين است، پس چرا خواصي چون ابان بن تغلب ابتدا اين حكم را شيطاني ميخواند و بعد كه متوجه ميشود كه از معصوم صادر شده، تعبدا ميپذيرد؟ و چرا امام در جواب ميفرمايند: عقلها قادر به درك دين خدا نيستند؟
درست است كه عدل مقياس دين است نه برعكس و دين بايد براساس عدل تنظيم گردد، اما اين در عالم ثبوت و تحقق است و نه در مقام اثبات و كشف. اصولاً كشف مصاديق عدل و ظلم در اكثر موارد خارج از قدرت عقل بشري است و تنها به كمك وحي و دين ميتوان بدان دست يافت. در بحث عدالت احكام، نكته ديگر اين است كه به نظر ايشان، حكمي كه از آن در گذشته برداشت عادلانه ميشده، تا زمان بقاء آن برداشت، عادلانه است و اگر زماني همان حكم، ظالمانه تلقي گرديد، ديگر ظالمانه و منسوخ خواهد بود.
سخن اين است كه چگونه يك حكم تنها با گذر زمان و تغيير فهم مردم از عادلانه به ظالمانه منقلب ميشود. به نظر ميرسد ايشان نيز به نحوي دچار اشتباهي شبيه اشتباه اشاعره شده است. با اين تفاوت كه آنها ميگفتند «الحسن ما حسّنه الشارع» و لازمه سخن آقاي كديور اين است كه «الحسن ما حسّنه الزمان» آنها ملاك حسن را شارع و ايشان ملاك را فهم مردم زمانه ميداند، لذا تصريح ميكند كه ممكن است حكمِ عادلانه امروز در آينده خود، گزارهاي ظالمانه گردد. اگر حسن و قبح و عدل و ظلم ذاتي است، چگونه فهم عصري بشر، در آن تأثيرگذار است؟
3. در بحث معيار اخلاقي بودن حكم نيز همان ايرادها وارد است كه كشف اخلاقي بودن يا اخلاقي نبودن يك گزاره، نيازمند علم و يقين به تمام جوانب آن (از جمله آثار مادي و غيرمادي، فردي و اجتماعي، مفاسد و مصالح فلسفه حكم و...) است كه عملاً چنين يقيني براي بشر حاصل نشدني است. ضمن اين كه حتي اگر حكمي فينفسه ضداخلاقي بودنش كشف شود، باز هم براي نسخ كفايت نميكند؛ چرا كه ممكن است مصلحت اهم و بزرگ تري داشته باشد كه مفسده ضداخلاقي بودنش را پوشش دهد. مثل كذ بي كه موجب حفظ جان محترمي گردد.
4. ايشان معتقد است كه بايد در هر عصري احكام با معيارهايي سنجيده شوند و تطابق احكام با آنها ارزيابي شود؛ زيرا امكان دارد حكمي در يك زمان مطابق و در زمان ديگري منافي با آنها باشد كه در صورت عدم تطابق با معيارها ديگر حكم شرعي نخواهد بود.
اشكال كار ايشان اين است كه در اين ملاكها، از برخي امور فرازماني و غيرتاريخي به عنوان ملاك تغيير حكم نام ميبرد كه از جمله آنها ميتوان به سنجه عقل و حتي ذاتي انسان اشاره كرد. اصولاً مقتضاي حكم عقل اموري قطعي، استثناناپذير، هميشگي و همه مكاني هستند (قضايايي از سنخ 4=2+2 كه هيچگاه تغيير نميكند). حقوق ذاتي انسانها هم (به فرض ثبوت چنين حقي) از آن جا كه از ذات انساني ناشي ميشوند، فراتر از زمان و مكان ميباشند؛ چرا كه دائرمدار انسان به ماهو انسانند (نه مثلاً انسان لا هو مدرن). لذا ممكن نيست كه حكمي سابقاً مطابق عقل بوده باشد و اخيراً اين تطابق را از دست بدهد يا سابقا با حق ذاتي بشر تعارض نداشته باشد، ولي در حال حاضر متعارض گردد.
بنابراين اگرحكمي به نظر آقاي كديور در زمان ما غيرعقلي يا ضد حقوق ذاتي و فطري بشر است، از دو حال خارج نيست يا واقعاً چنين است كه لازمهاش ضد عقلي و منافي با حق ذاتي بودن آن حكم در عصر نزول است (امري كه آقاي كديور صراحتاً آن را ردّ ميكند و معتقد است تمام احكام در عصر نزول اخلاقي، عقلايي و عادلانه بودهاند) يا اين كه اگر در عصر نزول اين تعارض نبوده، اكنون هم نيست و تعارض كنوني امري موهوم است.
5. در بحث حقوق ذاتي انسان، جاي اين سؤال از ايشان هست كه چگونه ميتوان به وجود چنين حقي و تقدم آن بر تمام حقوق و تكاليف (حتي حقوق الاهي) قائل شد؟ لازمه چنين فرضي، حق تقدم مخلوق و مصنوع بر خالق و صانع است! آيا چنين تعرضي عقلاني است؟
وقتي كه ما امري مثل حيات را حق ذاتي بشر دانستيم، طبيعتا اگر در حقوق الاهي حكم اعدام بود، اين تعارض را بايد به نفع حق ذاتي حيات رفع كنيم و اين يعني ترجيح حق مملوك بر مالك. كدام عقل سليم ميپذيرد كه مالك حق تصرف در مايملكش را نداشته باشد و مملوك براي حق مالك حدّ و مرز تعيين كند؟!!
آن چه از جمع بندي نقدهاي دروني و بيروني پيش گفته به دست ميآيد اين كه نظريه آقاي كديور، مبتلا به چالشهاي عميق و متعدد استدلالي است. چالشهايي كه منجر به خروج طرح ايشان از چارچوب مسلّمات اسلامي گرديده است. در اين كه در لابلاي احكام ممكن است برخي موقت بوده و به عبارتي موضوعيت خود را از دست داده باشند، بحثي نيست، اما به دلايلي كه گذشت، راه جداسازي آن از احكام ثابت نه آن است كه ايشان بيان كرده است. براي حل تعارض دين و حقوق بشر لازم نيست با دستپاچگي به يك باره اعلاميه حقوق بشر را به عنوان حقوق واقعي بشر پنداشته و درصدد رفع و رجوع تعارض دين با آن باشيم؛ چراكه بر بسياري از مفاد آن ايرادهاي جدي هست كه ما در اين مختصر، مجال پرداختن به آن را نداريم. اجمالاً بايد به آقاي كديور يادآور شويم كه: اولاً شما تعرض سكولاريسم و اومانيسم را با دين و بطلان آنها را قبول داريد و آن مكاتب را غيرعقلاني ميدانيد. ثانيا اعلاميه حقوق بشر (و متوني از اين دست از جمله ميثاقين و...) در نهايت سازگاري با آن مكاتب بلكه محصول و مولود همان فلسفه و تفكر است. حال چگونه مقدمات و ريشه فكري اين اعلاميه، غيرعقلي و ضد ديني است، اما محصول آن عقلاني و جزء سيره عقلا به ما هم عقلاست؟
ضمناً اين كه بسياري از مردم آن را پذيرفتهاند، براي بناي عقلا شدن كفايت نميكند؛ چرا كه اولاً بسياري از همين جماعت عقلا بر آن نقدهاي اساسي دارند؛ در حالي كه شرط مقبوليت بناي عقل نقض نشدن و نبود بنايي معرض در ميان عقلا و ديگر است و ثانياً با توجه به مباني اومانيستي و سكولاريستي اعلاميه در اين كه اين بناء « بهماهم عقلا» باشد يعني ريشه اين سيره، «عقلانيت» بشر باشد، ترديد جدّي وجود دارد.
پی نوشت ها :
1.محسن کديور، حق الناس، ص32
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}